جنازه چهار نفر در یک مجمتع مسکونی در خرم آباد کشف شد آغاز عرضه ارز ویژه سفر حج از فردا (۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۳) ارسال اطلاعات نسخ دارویی بیمه‌شدگان تامین اجتماعی برای پرداخت بیمه‌های تکمیلی پبش‌بینی هواشناسی خراسان‌رضوی و مشهد (۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۳) | آغاز روند نسبی افزایش دما از امروز در استان جزئیات افزایش حقوق، عائله‌مندی و حق‌مسکن بازنشستگان تأمین‌اجتماعی اعلام شد | افزایش حقوق‌های اردیبهشت چقدر است؟ فرصت دانشگاهیان برای ثبت نام یارانه اعتباری خرید کتاب + جزئیات کلاهبرداری هزار میلیاردی از ۱۴۶ نفر در پوشش پیش‌فروش خودرو در کرمانشاه (۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۳) رئیس پلیس راهور فراجا: رقم جرائم رانندگی فعلا تغییر نکرده است تا پلیس + ۱۰ نروید؛ آنلاین خلافی بگیرید! کاهش آمار ازدواج به‌دلیل پیری جمعیت | افزایش زایمان زیر ۲۴ سال دستگیری ۳ شکارچی غیرمجاز در مشهد (۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۳) ویدئو | اعتراف متهمان شبکه‌های فریب و قاچاق دختران در پرونده «سرویس اسکورت» دستگیری زن سارق طلا از کودکان در بیمارستان‌های مشهد + عکس ادامه واریز مستمری و حقوق بازنشستگان تامین اجتماعی | زمان دقیق پرداخت معوقات حقوق فروردین مشخص شد خسارات ناشی از بارش‌های اخیر در خراسان‌رضوی بیش از ۷۵۰ میلیارد تومان است انفجار شدید ساختمان مسکونی در خیابان قائم احمدآباد مشهد + فیلم و جزئیات (۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۳) آغاز ثبت‌نام متقاضیان تسهیلات سرباز ماهر در چند روز آینده + جزئیات و شرایط مورد نیاز مشمولان هوای کلانشهر مشهد امروز سالم است (۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۳) ورود سامانه بارشی به کشور طی امشب (۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۳)
سرخط خبرها

آغوش همیشه گرم بابا

  • کد خبر: ۸۴۴۴۷
  • ۲۶ مهر ۱۴۰۰ - ۱۱:۵۴
آغوش همیشه گرم بابا
محمدرضا امانی - نویسنده

درحالی که ۲ انگشت بابا را در مشت می‌فشردم و هراسی در رگ هام جاری بود، به جاده خالی چشم دوخته بودم و فکر می‌کردم اگر هوا تاریک بشود و مینی بوس از راه نرسد، می‌خواهیم چه بکنیم؟

کلاس سوم ابتدایی بودم و کمی از سگک کمربند بابا بلندتر بودم. آن روز، غروب پنجشنبه‌ای در اواخر تابستان بود و من و بابا کنار جاده فرعی ایستاده بودیم تا مینی بوس روستا برسد و ما را سوار کند؛ مینی بوسی که برایم یک کشتی نجات بود.

آن زمان‌ها مثل حالا نبود که حتی وسط برهوت هم قطار خودرو‌ها را ببینی که آن دور‌ها می‌گذرند. روستا فقط یک مینی بوس داغان و فرسوده داشت که صبح‌ها به شهر می‌رفت و عصر‌ها هم بر‌ می‌گشت.

هوا داشت تاریک می‌شد و شک داشتیم که مینی بوس گذشته است یا نه. غرق در خیالات کودکی به دسته گرگ‌ها فکر می‌کردم که به زودی به ما حمله خواهند کرد. هر لحظه که می‌گذشت، از ترس بیشتر خودم را به پا‌های بابا می‌چسباندم.

زمستان قبل در سحرگاه یخ بندانی که برف تمام دشت را سفید کرده بود، از روی پشت بام گرگ‌ها را دیده بودم که آن دور‌ها بر سر لاشه الاغ همسایه مان جست و خیز می‌کردند. هوا به قدری سرد بود که وقتی نفس می‌کشیدم، سینه ام را می‌سوزاند. زوزه گرگ‌ها تمام اهالی روستا را روی پشت بام‌ها کشانده بود تا شاهد ضیافت هولناک گرگ‌ها باشند.

نمی‌دانم آن لرزی که به جانم افتاده بود، از سرما بود یا از دیدن گرگ ها. بابا بغلم کرد و میان پوستینی که بر شانه انداخته بود، جایم داد. گرم شدم و همان جا به خواب رفتم.

اما آن غروب تابستانی هیچ پشت بامی نبود تا ما را از شر حیوانات وحشی در امان بدارد؛ فقط جاده‌ای بود وسط بیابان که عین مار سیاهی پیچ وتاب می‌خورد و در پشت کوه‌ها ناپدید می‌شد. خانه امن ما پشت همان کوه‌ها بود.

دیگر طاقت نیاوردم و آن پرسشی را که در ذهن کودکانه ام به بزرگ‌ترین سؤال دنیا بدل شده بود، به زبان آوردم: «اگر مینی بوس رفته باشد چه؟!» تنها لحظاتی بعد از این حرف بود که قلبم آرام گرفت. بابا لبخندی زد و انگار که ترسم را فهمیده باشد، دست هایم را گرفت و من را روی پشت خودش جا داد و پیاده به راه افتاد.

چشمم به زمین بود و در تاریک روشنای دم غروب خار‌هایی را می‌دیدم که از وسط آسفالت سر بر آورده بودند. وقتی بیدار شدم، در اتاق خانه خودمان در روستا بودم. هیچ کس در اتاق نبود، اما صدای خنده جمعیتی را از حیاط می‌شنیدم.

بعد‌ها که بزرگ‌تر شدم، خیلی اوقات می‌شد که آن جاده را پیاده تا روستا رفتم. آن قدر‌ها هم که خیال می‌کردم طولانی نبود، اما برای همیشه در زندگی هر وقت خودم را وسط یک برهوت تنها می‌بینم، ترس به سراغم می‌آید که اگر هوا تاریک بشود چه؟! به بابا فکر می‌کنم و حتم دارم که هرطور شده است، من را به خانه می‌رساند.

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->